
صادقانه می نویسم ، به دور ازابهام وریا
دیگر غرور برایم معنایی ندارد ، چون موج دریای چشمانم تمام شن های غرور ساحل دلم را شسته است.
آن لحظه را به یاد آور آن لحظه ای که رنگ من زرد بود و قاتل عشقم بودم...
عشق ها می میرند رنگ ها رنگ دگر می گیرند...
و شمع ماند ومن و یک تکه کاغذواین قلم...
آه ونفرین قلب تو دنیای من را گرفت وانگشتان دستانم سوختندوقلم را کنارزدند
وچشمانم خیره به کاغذ ماند...
نمی دانستم حرف های دلم را که مانندکوه سنگینی می کردند راچگونه برروی کاغذ بنویسم
به خود گفتم که باید بگریم اما همه به من می نگریستند وبا انگشتانشان مرا به هم نشان می دادند.
به شمع گفتم ای شمع تو هم مانند دستان من نسوز
به سیاهی گفتم که من هم چون تو تنهاشدم
سیاهی گفت اگرچه تنهاو فراموش شده ایم
ولی یک رنگیم وزرد نیستیم...
حال که رنگ ها رنگ دگر می گیرند
زردها باسیاهی ها میمیرند
عشق ها دیگر نخواهند مرد وازنو جوانه می گیرند....
نظرات شما عزیزان:

برچسبها: